یک معلم ریاضی

از همه چیز و از همه مهمتر خاطرات

یک معلم ریاضی

از همه چیز و از همه مهمتر خاطرات

برف ، کفش ، درس شیرین ریاضی



آی دلمان حسابی خنک شد ..

بعد از این همه مدت بلاخره یه برف حسابی دیدم ... خدارو شکر ...

حالا  مدرسه ، بچه ها اونقدر گلوله برفی خوردن تا .............. و البته سر کلاس ریاضی ......... این مهمه  بکنار تازه فهمیدم ... چه میکنه  کلاس ریاضی ....

تا حلا فکر می کردم کلاس ریاضی من هم مثل همه کلاس های دیگه اس شاید بعضی وقت ها به خودم می گفتم : کلاس ریاضی من کمی بهتره تا زمانی که خودم  محصل بودم....... از زنگ ریاضی خسته  همه اش  فکر می کردم کلاسم برای بچه ها یه خورده ( دقیقا اندازه یه سر سوزن ) دلنشین تر باشه اما هیچ وقت فکر نمی کردم زنگ ریاضی اینقدر بتونه بچه ها رو به کلاس جذب کنه ...... با اینکه خودم خیلی به ریاضیات علاقه دارم اما همیشه اینو برای خودم واقعیت می دونستم که زنگ ریاضی یعنی فلاکت .. سختی و بی حوصلگی .. حالا هر کی هر جوری که درس بده !!

اما اتفاق امروز کاملا برعکسشو رو بهم ثابت کرد . ماجرا این بود که یکی از دانش اموزان که البته از بهتریناشون هم هست مثل ندید به دیدها  توی برف خودشو غلت و سرسره و از این حرفا ........ که ناچار کفش های خیسش رو روی بخاری کلاس گذاشته بود  که خشک شه ( البته از بابای خوب مدرسه یک جفت دمپایی مربوط به  زمان سفر ناصرالدین شاه به اروپا ، قرض می گرفته بودیه  )

وقتی وارد کلاس شدم اول گفتم کفش هاش رو برداره اما با اصرار این فلک زده و رنگ بی رنگ کفش های بدبخت تازه از شهراومده راضی شدم تا بخاری مفلوک ،، بار یک جفت کفش خیس رو هم بر بقیه بدبختی هاش اضافه کنه  .

یه خورده که از کلاس گذشت احساس کردم کلاس کمی تاریک شده ، کمی پرده ها رو کنار زدم فکرشو بکنین این قدر درگیر درس بودیم که هواب دودآلود کلاس هیچگونه جای تعجبی برای ما نداشت  ( اونم چه درسی ... هندسه که جنهمه فهموندنش ...) 

یه ساعتی از کلاس گذشته بود که تنبل خان کلاس دستش رو بالا برد :

- اقا یه بویی میاد !!

تازه اون موقع بود که دوزاری که چه عرض کنم دسته چکم افتاد که چه نشسته ای غافل ؟!! کفش سوخت ..... یه عده دانش آموز .............. با یه معلم ........... هیچکدوم نفهمیده بودیم که کفش ناکام روی آتیش داره میسوزه . کف کفش کاملا سوراخ شده  ... کفشی که هنوز چند صباحی از عمر بی ثمرش نگذشته .........

حالا چهره دانش موز ، مردآسای ما ،،، هم متعجب هم خندان وهم نگران از سرزنش پدر ....

خوشم میاد هیچ وقت کم نمیاره ........ با لبخند روبه بچه ها : فدای سرم

همین که از ذهن آزاد شاگردم متبسم شده بودم بی اختیار روی تخته کلاس نوشتم :





حالا فهمیدم ، این درس شیرینی که همه ازش می ترسن .... راستی راستی  شیرین ترین درس دنیاست فقط باید ..............  .


راستی اگه دوست داشتین می تونین توی نظرسنجی (سمت راست ) شرکت کنین . 

سر با درد !! (هفته خاکستری )



وجدانم بدجوری درد گرفته با اینکه ....

چند روز پیش امتحان داشتم اول باید اینو بگم که بنا بر دلایلی (حرف زدنمون چی شده !!) چند روزی بود حسابی درگیر بودم خونه و مدرسه و دوستان و فامیل و ... دیگه خوابیدنم شده بود روزی 5 تا 6 ساعت بد کلافه بودم تو فکر اینی که اینو چیکار کنم چجوری اون یکی کارو درستش کنم و ................ .... اینو داشته باشید با همین حال گذاشتم رفتم امتحان ، امتحانی که اصلا سخت نبود ، خیلی راحت حالا بعدازظهرش هم با اینکه کلی برف باریده بود تعطیل نشد و باید بلافاصه بعد از امتحان برمی گشتم تا بتونم برسم به مدرسه که اگه سرموقع نمی رسیدم هیچی دیگه یه ساعتی باید واسه ماشین منتظر می بودم ( اگه ماشینی بود) .

خلاصه اینکه جناب استاد اومدن (با تاخیر بسیار........) ما هم  تو خواب و بیداری معلق .

امتحان که شروع شد سوالش واقعا راحت بود . یه خورده که گذشت یکی از هممکلاسی هام سوال رو که قبلا روی کاغذ نوشته بود رو بهم داد ( حالا که خوب فکر می کنم می بینم بنده خدا حق داشته منو با این چهره داغون و خواب آلود دیده فکر کرده هیچی بلد نیستم ....) از اینجا به بعدش جالب شد . منم ناخوآگاه برگه رو گرفتم و سریع برگردوندم چون سوال رو بلد بودم اما یه چیز خیلی مهم جناب استاد شاهد این مناظره دوستانه بودند ............... بد جوری یکه خوردم . اگه خودم جای استاد بودم هر دو برگه رو می گرفتم و بعد صفر منتهی ما هیچ تقلبی انجام نداده بودیم بیچاره دوستم خواست یه کمکی کرده باشه خودشم سوخت . حالا تصور کنین که استاد هیچی نگفت فقط رفتارش عوض شد بدجوری .. حق داشت از اعتمادش سوء استفاده کرده بودیم ( با اینکه هیچ کاری نکرده بودیم ) منم برگه رو تحویل دادم . بیرون کمی منتظر دوستم شدم اما اومدنش طول کشید منم باید می رسیدم مدرسه خیلی دیر شده بود . اما حالا وجدانم داره پوستمو می کنه .. باید صبر می کردم تا میومد و ازش هم تشکر کنم هم معذرت خواهی ( چون اگه یه خورده هواسم رو جمع کرده بودم و وقتی برگه رو داده بود می گفتم : ن م ی خ وام!!! دیگه هردومون توی دردسر نمی ا ف ت ا د ی ی م

حالا دیگه باید تا شروع کلاس ها صبر کنم .......... از اینکه استاد  منو بندازه ناراحت نمیشم ( شاید باور نکنید!!) اما اینکه دوستمون بیفته .............  حالی که الان دوستم داره انصافا بدحالیه ، می دونم خودمم این وضعیت شیرین !! رو تجربه کردم ..... فکرشو بکنین بخوای به یکی کمک کنی .. بعد گیر بیفتی .. تازه یارو بدون هیچ حرفی حتی یه تشکر  خشک و خالی بذاره بره ... حالا باید منتظر باشی ببینی می افتی یا نه .......


امیدوارم که استاد  ما رو بخشیده باشه چون اگه ................ ذیگه خودمو نمی بخشم .... همین الانم حالم بد گرفتس ........ هر وقت خودمو جای دوستم میذارم خیلی از خودم بدم میاد ای کاش اون روز اصلا نمی رفتم مدرسه صبر می کردم تا امتحونش تموم بشه ... ( اون موقع عذاب وجدان پدرمو در می آورد که آخه این بچه های بیچاره چه گناهی دارن که توی این برف امودن بعد من نرم .... )

ن ه خیر این معادله ما بد مجهولی داره هر جور حسابش می کنم تا یه ماه دیگه که بتونم این قضیه و حل کنم همین آش و همین کاسه  ...

تا برای دوستم توضیح ندم همین عذاب وجدان رو دارم .......... امیدوارم اینو بخونه .


اینم از هفته ی خاکستری فرهاد حتما دانلودش کنین

هفته خاکستری

قصه عینکم

بلاخره امتحاناتو رو سوزوندیم  هرچند ........... آخی .........

امروز یه اتفاقی برام افتاد که برای کسایی که عینی مثل من ممکنه یک یا دو ( اگه واقعا بد شانس باشن ) چندین بار اتفاق بیفته ..

آره دقیقا عینکم شکست که البته یه اتفاق معمولی منتهی طرز شکستنش متفاوته ....

عصری بدجور گرفته بودیم زدیم گفتیم بریم یه هوای سردی بخوریم . این قدر تو فکر بودم که چندین بار راه رو اشتباهی رفتم ( داشتم می رفتم سر کار ... روز جمعه !!!)

خیابان کمی شلوغ بود حالا یکی پیدا شد که از من بدتر شاه به شاخ ........... دیگه عینک  که هیچ و کفش و شلوار و همه خاکی ... بنده خدا هیچ گناهی نداشت فقط مثل من بود

شانس آوردم فقط خرده شیشه هاش داخل چشمم نرفت ( خدار را شکر) ولی کنار چشمم بدجوری زخم شد . فردا باید چسب بزنم . ... کلاس  جالب میشه ...

فرض کنید سر کلاسین بعد معلمتون با یه چسب زخم بزرگ کنار چشمش میاد سرکلاس به به ... خودم اگه می بودم فوری می گفتم : آقا کف گرگی خوردین !!! (شانس آوردم خودم شاگرد خودم نیستم ..)

اینو که گفتم یاد داستان کتاب ادبیات سال ( اول یا دوم ) دبیرستان افتاد همون داستان معروف "" قصه عینکم "" نوشته رسول پرویزی . لینک دانلودش رو پایین گذاشتم البته اون موقع هنوز عینکی نشده بودم و قصه عینکی شدن من مثل این بیچاره نبود ولی جالبه بدونین عینکی شدن یکی از آرزوهای دوران بچگیم بود.


                       صفحه دانلود قصه عینکم از تبیان ( فایل صوتی )

دژ فضایی

چند روز پیش خیلی اتفاقی یکی از بهترین خاطرات دوران کودکیم برام زنده شد . کارتون دژ فضایی ، تو  تلبیغات یکی از سایت ها  دیدمش .

کلی خاطره زنده شد . حالا این کارتون باf بقیه کارتون هایی مثل فوتبالیست ها ، حنا و یا آنشرلی ..... یه تفاوت اصلی داشت ( حداقل برای من ) مطمئنم خیلی از بچه های هم سن وسال من اگر امروز به هوافضا و نجوم علاقه دارن یکی از مهم ترین دلایلش همین انیمیشن دژ فضایی بوده ... و البته کارتون ماسک رو هم نباید فراموش کرد که خیلی از بچه های اون موقع رو می نشوند پای تلویزیون روزهای جمعه ساعت 2:30 .....

حالا دژ فضایی رو بگم این کارتون رو از نیمه دنبال کردم اون موقع منطقه ای که ما بودیم شبکه 2 پوشش نداشت و تازه تحت پوشش تلویزیونی کانال 2 قرار گرفته بود هنوز یادم نمیره که اولین چیزی که از شبکه دو دیدم کارتون سپید دندان بود .


داشتم از دژ فضایی می گفتم بعضی جاهاش همواره برام سوال بود که اصلا این اینود چرا دست از سر اسکاد بر نمی داره ... بلاخره اون سفینه زمینی ها که می خواست زمین رو آتش بزنه تا دست اینود نیفته چی بر سرش اومد . یا خیلی چیزهای دیگه ... خلاصه اینکه یه چیزهایی هست که آدم که باید حتما یه مدت زیادی ازش بگذره تا قدرشو بدونه یا چیزهایی هست که ممکنه امروز تمام زندگیت رو به خودش مشغول کنه اما بعد از مدتی وقتی بهش فکر میکنی جز خنده چیز دیگه ای نمی تونی بگی !!!!!!!!!!


راستی اگر تونستید حتما یه سری به نظر سنجی سمت راست بزنین امروز گذاشتمش .. ممنون

آفتابگردان

 

 

چند روز پیش از کنار دکه روزنامه فروشی که رد شدم چشمم به روزنامه همشهری افتاد گوشه بالا نوشته شده بود ضمیمه ؛؛ دوچرخه و سه چرخه ؛؛ .... ناخودآگاه یاد روزهای مدرسه خودم افتادم  ابتدایی بودم که به لطف پدر و روزنامه خوانی هر روزه اش ما را هم روزنامه خوان کرد . اوایل روزنامه ها  فقط عکس هاشو نگاه می کردم بعد از اینکه الفبا رو یاد گرفت توی روزنامه دور حروفی که میشناختم خط می کشیدم . وقتی که خواندن رو کامل یاد گرفتم شروع کردم به خواندن  اما هیچی به دردم نمی خورد یا بهتر بگم چیزی نمی فهمیدم ... استراتژی ... اصلا بلد نبودم تلفظ کنم یا یه چیز جالب توی همین روزنامه خوانی !!! با کلمه ای برخورد کردم ؛؛ خاور دور ؛؛ نمی دونستم یعنی چی ؟ باورش سخته ولی تا چند سال بعد از اون ماجرا فکر می کردم :: خاور دور :: یه نوع ماشین سنگین جدیده !!!!! 

تا اینجا رسیدیم که سال اول ابتدایی چی شد اما نمی دونم سال دوم یا سوم ابتدایی بودم که یه روز توی روزنامه های پدر یه بچه روزنامه دیدم که عکس یه گل آفتابگردان روش بود اولش اندازه اش منو جذب کرد ؛ تا اون روز ؛ روزنامه ی کوچلو ندیده بودم وقتی روزنامه رو ورق زدم دیدم عکس هاش رو بیشتر از بقیه عکس ها ی روزنامه دوست دارم و جالبتر اینکه همه کلماتش رو می فهمم .... و از همه اینها جالبتر اون روز یاد گرفتم جدول کلمات متقاطع رو چطوری حل کنم و اولین جدول عمرم رو همون روز حل کردم . 

این اولین شماره ضمیمه آفتابگردان روزنامه همشهری بود . از اون روز به بعد پدرم بیچاره شد !!! فکرشو بکنبن روزهای پنج شنبه اگه بدون روزنامه همشهری می اومد خونه چی میشد ؟! یه بار یادم هست به خاطر خرید روزنامه فقط و فقط برای من ؛ ده هزارتومان جریمه شده بود !!! حالا یه تخمین بزنین سال ۷۴ یا ۷۵ بود و قیمت روزنامه همشهری همش ۱۰ تومان بوده !!!  

 

بعضی چیزها برام فراموش نشدنیه  سال ۷۶ وقتی شبکه دو هرشب محاکمه کرباسچی رو پخش می کرد شبکه یک فیلمی پخش می کرد اسمش رو یاد نمیاد فکر کنم :: تابستان به یادماندنی یا ... ؛؛ بود ولی داستانش در مورد یه بسیجی به نام سعید کرامتی بود که بدون اجازه پدر ومادرش رفته بود جبهه الان برام درکش سخته که چرا منی که اون موقع یه بچه ۸ یا ۹ ساله بودم پای شبکه دو وجریان محاکمه می نشستم ............. اون موقه نه کرباسچی رو می شناختم و نه علاقه به اینها داشتم فقط می خواستم ببینم سر روزنامه من چی میاد . چراکه روزنامه همشهری متلعق به شهرداری تهرانه و همین آقای کرباسچی که اون موقع شهردار تهران بود و پشت میز محاکمه نشسته ؛ اولین مدیر عامل این روزنامه وزین بود. 

هیچی دیگه ... قضیه با تغییرات زیادی در شهرداری تهران تمام شد از جمله این تغییرات حذف ضمیمه آفتابگردان بود . بزرگترین ضربه روحی رو من و خیلی های دیگه ای مثل من دیدن ......... خیلی دردناکه ..... روزنامه ای که فقط برای من  و نسل من چاپ میشد دیگه نبود ... 

بگذریم بعدها بعد از آفتابگردان روزنامه های زیادی رو پیدا کردم که ضمیمه کودک و نوجوان داشتن مثل قدس ؛ کیهان ؛ نوروز و ... اما باز هم همون ماجرا . 

از میون روزنامه های بالا هیچ وقت ضمیمه سیب ( مخصوص کودک ونوجوان ) روزنامه نوروز رو فراموش نمی کنم و عکس صمیمانه ای اعضای تحریریه ؛؛سیب؛؛ به مناسبت اولین جشن تولد سیب گرفته بودند هنوز توی ذهنم هست روی پلکان ورودی ساختمان روزنامه و روی نرده پله ها نشسته بودند که چند ماهی بعد از اون کل روزنامه توقیف شد . 

((فکر کنم نحسی از من بود به هر روزنامه ای علاقه پیدا می کردم  آخرش ... !!!!!  ))

سال ها بعد روزنامه همشهری فهمید که ضمیمه کودکان و نوجوانان خیلی مهمه و ضروری اما برای من دیگه دیر شده بود و نه من و نسل من کودک و نوجوان بودن و نه ..... 

 

برای ان مطلب هرچی توی این اینترنت بی مکان گشتم نتونستم تصویری از آفتابگردان پیدا کنم حتی توی آرشیو خود روزنامه همشهری ... !! 

آخرش اینکه از تمام کسانی که برای من ونسل من تلاش کردن و زحمت کشیدن خصوصا هیئت تحریه روزنامه های آفتابگردان ( همشهری ) و سیب (نوروز)  سپاسگزاری کنم و بگم چه شما الان زنده باشید چه خدایی نکرده .... یا چه ایران هستید یا نیستید چه ... چه .... ؛ شما چیزی رو ساختید و خلق کردید که تا ابدیت جزئی از وجود و هویت من نوجوان دیروز ایرانی است . البته کسان زیادی  برای من و نسل من تلاش کردن که از اون ها سازندگان برنامه ؛؛ زیزیگلو ؛؛  (به کارگردانی خانم خنده رو و محبوب نسل من یعنی مرضیه برومند ) بود که با وجو د کارتون های زیبای خارجی ثابت کردن هنر ایرانی اگر چه امکاناتش کمه اما با همین هم می تونه خاطره ها رو خلق کنه.. 

 

 ممممممممممممممنننننننننننننننووووووووووووووونننننننننننننننننننننن که نشستید و خوندید و غصه خوردید و ... 

مظلوم همیشگی خار ...

           khar

به چشم دنیا خار گشتم

بس گل را که کنار بودم

کسی را گفتن نیامد

آخر .. عشقت بهره چه بود؟!

بقیه رو تو ادامه مطلب بخونید

ادامه مطلب ...

ایران من تو را دوست دارم

 

یه مطلب تلخ ..اما .. غرور آفرین 

shahid

                          تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم

                                                                          تو را ای کهن پیر جاوید برنا

                         تو را ای گرانمایه دیرین ایران 

                                                                    تورا دوست دارم اگر دوست دارم

این روز ها تصاویر زیادی از جنگ و جبه می بینیم . خاطراتی که برای بعضی ها خیلی تلخ.......  گاها شیرین و برای بعضی ها فقط فیلم های جنگ رو مجسم می کنه .

اینجا ما کاری نداریم خوب یا بد ، ...... خلاصه هر چی......... اینکه ایران ... همیشه ایرانه ... و باید افتخار کرد به کسانی که وجب وجب خاک ایران رو با خونشون آبیاری کردن. منی که توی مناطق جنگ زده زندگی میکنیم با اینکه خیلی خاطرات کم رنگی از اون موقع تو ذهنم هست اما امیدوارم هیچ وقت .. هیچ وقت ... هیچ وقت ... هیچ وقت.. در هیچ کجای دنیا .. هیچ کجا جنگی درنگیره .

بقیه رو تو ادامه مطلب خونید و حتما حتما ترانه تورا دوست دارم فرهاد رو  دانلود کنیین ( لینک تو ادامه مطلب)

ادامه مطلب ...